کــــ افــــ ه پــــ چــ پــــ چــ

ی کــافــه ی دنـج و راحـت بـرای رفـ ـاقـ ـتــ ...

کــــ افــــ ه پــــ چــ پــــ چــ

ی کــافــه ی دنـج و راحـت بـرای رفـ ـاقـ ـتــ ...

تــ ــو دیـ ـگــر نیستـ ــی...

به پایان میرسی... 

به پایان میرسید... 

و در انتظار آغازی دیگر می مانی. 

ترس دلتنگی تورا فرا گرفته. 

وجودت را سرشار میکنی از امید به عادت. 

عادت به ندیدن. 

عادت به نداشتن. 

شاید فردا که می آید دیگر این ترس ها و امید ها و انتظار ها معنا نداشته باشند. اما یقین دارم یک چیز هست. تو دیگر نیستی... و من تورا کم دارم...  

 

 

 

  

 یه فنجون نسکافه ی سرد شده:

نگین:‌به نظر من که تو بیشتر شبیه هندونه ای.هم اینکه گوله ی نمکی هم اینکه عظیم الجثه ای هم تخم داری؛ هم بی مزه ای؛ هم آبداری ؛ هم اینکه وقتی کسی بزنتت ؛احتمالا صدای طبل میدی!

متنفرم از خـ ـداحـ ـافـ ـظـ ـی...

درود

بعضی آدمها ارزششون به حدیه که هر وقت دیدینشون فقط یه سلام و احوالپرسی ساده باهاشون داشته باشی. یعنی نه از بعد مدتها دیدنشون متعجب میشی نه از رفتنشون واسه یه مدت ناراحت. یعنی هیچ حسی بهشون نداری. اگه گفت سلام میگی سلام و اگه گفت خداحافظ میگی خداحافظ. اما بعضی های دیگه فرق دارن. یعنی اونقدر دوستشون داری و برات مهمن که اگه یه مدت ندیدیشون دلتنگشون میشی و گاهی طاقت دوریشون رو نداری. گاهی نمیتونی تحمل کنی که نبینیشون... گاهی وقتی خیلی باهمید، موقع خداحافظی اذیت میشی.
:.
از وقتی یادم میاد از خداحافظی متنفر بودم. یعنی اصلن خوشم نمیاد با کسی خداحافظی کنم. فشار روانی زیادی رو موقع خداحافظی تحمل میکنم بهمین خاطر زیاد اهلش نیستم.
:.
از دیشب خوابگاه داره کم کم خالی میشه و بچه ها یکی یکی میرن. جداشدن از کسایی که نزدیک 9 ماهه داری باهاشون زندگی میکنی خیلی سخته.
:.
من و یکی از رفقا هم هفته دیگه میریم به دیارمون...



 یه فنجون نسکافه ی سرد شده:
زهرا: واای آره چه روزایی بود.
من عاشقه اون آهنگه بودم که همیشه اول تابستون تلویزیون پخش میکرد.
اولشم این بود:
تابستونه٬ فصل شادی و خنده
بچه ها توی کوچه٬ گرم بازی٬ مثله چندتا پرنده...

قلبها و پارکینگها!!!

درود 

قلها قصه ی عجیبی دارن. یه وقت دلت میخواد بری تو قلب یه نفر؛ یه وقت یه نفر دوست داره تو قلب تو جا پیدا کنه. اما این قلبها واسه خودشون سیستم دارن. بعضی آدمها قلبشون مثل پارکینگ اختصاصی می مونه و تنها و تنها یه نفر حق داره اون جا ماشینش رو پارک کنه. یعنی گر مذهب مردمان عاقل داری... یک یار بسنده کن که یک دل داری...خوش بحال کسی که تو قلب همچین آدمی جا داره. خیالش راحته که صاب پارکینگ همیشه بهش میرسه و تنها به فکر اونه. هفته ای یه بار حداقل شسته میشه. تمیز میشه. مشکلاتش رفع میشه... خلاصه همه جور بهش رسیدگی میشه.
بعضی دیگه از آدمها قلبشون مثل این پارکینگ عمومی ها میونه. مثل گاراژها!!‌ یکی میاد... یکی میره... یکی میاد و سه ساعت میمونه. یکی بعد از ۳ روز میره و دیگه بر نمیگرده. یعنی کلن واسه صاب پارکینگ فرقی نداره که کی بیاد و کی بره و چقد بمونه؛ فقط واسش مهمه که سودشو ببره. اگه ماشینت توی این پارکینگ ها باشه نه کسی بهش میرسه نه توجهی بهش میکنه. تازه... ممکنه از ماشینت دزدی هم بکنن...
بی چاره کسی که دلش توی یه پارکینگ عمومی گیر کرده...  

پ.ن: 

۱/داستان عجیبی دارن این قلبها... مواظب قلبت باش... پارکینگ عمومیش نکنی یه وقت!! به یدونه ماشین قانع باش که همون ماشین توی روزگار سختی و مشکلات به دادت میرسه... از من گفتن!  

۲/ یه بخش به پست های وبلاگم اضافه کردم به اسم یه فنجون نسکافه ی سرد شده که یکی از نظرات پست قبل رو که جالب نوشته شده و به دلم نشسته رو مینویسم. همین 

  

 

 

یه فنجون نسکافه ی سرد شده: 

حکیمچه: ببین خوب این بنده خدا از ابتدا اشتباه داره! برداشته میگه:فقط رئیس جمهور ایران نیست بلکه...
خوب یکی اول باید حالیش کنه که اصولا این رئیس جمهور بودنش هم زیر سواله!دیگه نماد رو بذار دم کوزه آبشو بخور.

غــ ـمـ ـربـ ـا!!

درود

هر چقدر هم که بخوای حساس نباشی و خودتو بزنی به بی خیالی و شاد بودن اما بازم یه سری اتفاقات می افته که نمیذاره حالت خوش باشه! مشکل هم از من نیست هااا!! کلن انگار غمربا شدم! بدبختی اینه که بعضی چیزها رو باید احساس کرد تا بفهمی چه خبره و درکش کنی! هر چقدر هم برای این و اون بگی شاید سطحی درکت کنن اما واقعی غمتو نمیفهمن.
این مامان ها هم واسه خودشون دنیای دارن هااا. بابام زنگ زده و میگه مامانت بی قراری میکنه... زیاد حالش خوش نیست... بردمش دکتر... هرچی میگم چیشده، هیچی نمیگه... فقط میگه دلش برات تنگ شده... زنگ میزنم خونه، مامانم نیست. برادرم میگه رفته بیرون! میگم رفته دکتر؟ میگه خبر ندارم؛ زنگ بزن به خودش! میگم این چند روز چیزیش نبود؟ میگه چندبار قلبش درد گرفت، همین! زنگ میزنم بهش و باهاش صحبت میکنم. هرچی میگم مامان جان، اتفاقی افتاده؟ حالت خوبه؟ میخوای بیام خونه؟ میگه نه! فقط فشارم افتاده بود؛ اومدم دکتر. نگران نباش...
آخه چی چیو نگران نباشم!! از سر شب تاحالا همه فکرم مشغوله... بخدا اون اندازه ارزش ندارم که بخاطر من حالش بد بشه...

پ.ن:

1/ امشب بدجوری به صحبت های آرامش بخش و یا قدم زنی هرچند کوتاه با یه نفر احتیاج داشتم... اما نشد... یعنی به 2 ، 3 نفر رو انداختم که بیا بریم چند دقیقه قدم بزنیم اما کسی حوصله نداشت! گاهی وقتها، دل آدمها، موقع احتیاجشون دلگرمی نداره!!

2/ نه اینکه بخوام با کسی صحبت کنم ها! نه! آخه حرفی نداشتم واسه گفتن! فقط بدجور محتاج ِ ی ِ محبت ِ خاص ِ دلنشین بودم! نصیبم نشد...

3/ حالا هرچی هم بپرسن چته؟!! آخه همه ی مشکلات که به چته پرسیدن حل نمیشه! گاهی لبخند یه عزیز... یه قدم زدن ساده... یه ناز و نوازش مهربونانه... یه... آدمو از این رو به اون رو میکنه!

4/ وبلاگ خودمه... دلم خواست بازم خصوصی هامو توش بنویسم...

5/ خدایا شکرت... نمیدونم بخاطر چی... ولی شکرت... اصلن بخاطر همه چی...

گــ ُ ــل ِ بیـــ خـ ـار

درود

این همه این در و اون در بزن... این همه قربون صدقه ی این و اون برو و به پاشون بیوفت... واسه اشتباهاتت با التماش ازشون عذر خواهی کن... این همه وقتت رو صرف دوست و رفیقایی کن که شاید امروز دوستت داشته باشن اما ممکنه فردا دیگه نباشن... این همه فکرت رو مشغول کن که با فلان دختر یا فلان پسر دوست بشم یا نشم... واسه بعضی ها گریه کن... و هزار تا کار ریز و درشت دیگه!! اما افسوس... افسوس که نصف این وقتها رو صرف مادرها نمیشه. کسی که تمام زندگیش به پای ما میشینه و بیشتر از همه و واقعی تر و بی شیله پیله تر از بقیه دوستمون داره و همه کاری رو بی منت برامون انجام میده اما جوابش همیشه بی مهریه...
وقتی بچه ایم تمام روزش رو اختصاص میده به ما و حواسش به ماست... بزرگتر که میشیم حواسش هست اشتباهی نکنیم و پا کج نذاریم... همیشه دلواپسه... همیشه نگرانه... همیشه خودش چروک میشه تا جوونش قد بکشه و رعنا بشه...

:. 

صبح کله ی سحر اگه بگم ساعت ۴ بیدارم کن٬‌ خودش درست نمیخوابه تا بتونه بیدارم کنه...
فقط کافیه بگم فلان چیز رو میخوام٬‌ تمام تلاشش رو میکنه که برام جورش کنه... 

اشتباه که میکنم٬‌ معذرت خواهی که میکنم٬‌ اینقدر مهربونه که قبول میکنه... 

اون روز... اون روز که پاکت سیگارم رو دید و تو چهره اش دلهره و ناراحتی رو دیدم٬‌ از خودم بدم اومد... اما... با همه ی مهربونیش وقتی گفتم اشتباه کردم٬‌بخشید...  

وقتی با خودم فکر میکنم که مادرم برام چه کارهایی کرد و من براش چه کارهایی کردم از خودم شرمنده میشم...  

 

پ.ن: 

۱/ الان که شیرازم و ازش دورم همه اش دلهره داره و دلتنگه... خب مادره دیگه... 

۲/ ای خدا... این همه به پای دوست و رفیق آدم خودشو خراب کنه و کوچیک کنه اما مادرشو فراموش کنه...  

۳/ نه تنها روز مادر٬‌ ایشالا تمام طول سال مادرها شاد باشن و خوشحال...  

۴/ آسودگی از محن ندارد مادر  

                آسایش جان و تن ندارد مادر  

     دارد غم و اندوه جگر گوشه خویش  

                ورنه غم خویشتن ندارد مادر   –   رهی معیری

خـــ ـرابـ ــــ !!!

درود 

یه پست قبل از این نوشته بودم و گفته بودم یه نفر برامیه فال بگیره. دوستان زحمت کشیدن وفال گرفتن. از همشون ممنونم. یکی ازدوستان٬پرستو خانوم٬ فالی که گرفته بود ازسهراب بود. به دلم نشست...

فرسود پای خود را چشمم به راه دور
تا حرف من پذیرد آخر که :زندگی
رنگ خیال بر رخ تصویر خواب بود.

دل را به رنج هجر سپردم، ولی چه سود،
پایان شام شکوه ام٬
صبح عتاب بود.

چشمم نخورد آب از این عمر پر شکست؛
این خانه را تمامی پی روی آب بود.

پایم خلیده خار بیابان .
جز با گلوی خشک نکوبیده ام به راه.
لیکن کسی ، ز راه مددکاری،
دستم اگر گرفت، فریب سراب بود.

خوب زمانه رنگ دوامی به خود ندید.
کندی نهفته داشت شب رنج من به دل،
اما به کار روز نشاطم شتاب بود.

آبادی ام ملول شد از صحبت زوال .
بانگ سرور در دلم افسرد، کز نخست
تصویر جغد زیب تن این خراب بود... 

 

پ.ن: 

۱/ پست فال حذف شد. ممنون 

۲/ درمورد شعر سهراب که نمیخواید نظر بدید؟!! کامنت دونی بسته است!

بیچاره دلم...

درود 

تمام زندگیم شده درک کردن بقیه... 

تمام عمرم به فهمیدن بقیه گذشت... 

همیشه سعی کردم نذارم بامن به کسی بدبگذره... 

اما بیچاره دل خودم که فراموشش کردم. بیچاره دلم که کسی درکش نکرد... بیچاره دلم که همیشه به پای دردهای بقیه سوخت... 

چی بنویسم الان که بفهمی بغضم ترکیده و دارم گریه میکنم!؟ 

از چی بنویسم که بفهمی دل بیچاره ام به چه حال و روزی افتاده؟! همین دلی که کارش٬ عمری٬درک کردن بقیه بود الان هیچکی رو نداره که درکش کنه.

:. 

پ.ن: 

۱/ هرجا رفتم و هر کاری کردم همیشه بدوم هیچ منتی کمکم کرد... نه ناراحت شد نه از دستم دلخور که چرا این قدر اذیتش می کنم... با هم دعوامون شد ولی هیچ وقت باهام قهر نکرد... روزهایی که دلم از همه گرفته بود و هیچ کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم بهترین همدمم بود و خیلی راحت حرفامو گوش می داد. یه لحظه نشد بگه " بسه دیگه خسته شدم ، چقدر حرف میزنی "

هیچی نمی گفت تا آخر حرفمو میزدم تا تموم بشه بعدش اینقدر با اون حرفای قشنگش آرومم می کرد که انگار هیچ درد و غصه ای تو دلم نیست...  

اما حالا دیگه اونم جوابمو نمیده...  

آی خــدا... با تو ام... چرا دیگه مثل سابق نیستی؟!! نمیخوای به داد دلم برسی؟
۲/ وقتی توی ۲ساعت٬۲تا پست نوشتم این معنی رو میده که حالم به شدت خرابه! شاید یه ساعت دیگه دوباره نوشتم... شایدم تا ۲ هفته دیگه هیچی ننوشتم...