کــــ افــــ ه پــــ چــ پــــ چــ

ی کــافــه ی دنـج و راحـت بـرای رفـ ـاقـ ـتــ ...

کــــ افــــ ه پــــ چــ پــــ چــ

ی کــافــه ی دنـج و راحـت بـرای رفـ ـاقـ ـتــ ...

غــ ـمـ ـربـ ـا!!

درود

هر چقدر هم که بخوای حساس نباشی و خودتو بزنی به بی خیالی و شاد بودن اما بازم یه سری اتفاقات می افته که نمیذاره حالت خوش باشه! مشکل هم از من نیست هااا!! کلن انگار غمربا شدم! بدبختی اینه که بعضی چیزها رو باید احساس کرد تا بفهمی چه خبره و درکش کنی! هر چقدر هم برای این و اون بگی شاید سطحی درکت کنن اما واقعی غمتو نمیفهمن.
این مامان ها هم واسه خودشون دنیای دارن هااا. بابام زنگ زده و میگه مامانت بی قراری میکنه... زیاد حالش خوش نیست... بردمش دکتر... هرچی میگم چیشده، هیچی نمیگه... فقط میگه دلش برات تنگ شده... زنگ میزنم خونه، مامانم نیست. برادرم میگه رفته بیرون! میگم رفته دکتر؟ میگه خبر ندارم؛ زنگ بزن به خودش! میگم این چند روز چیزیش نبود؟ میگه چندبار قلبش درد گرفت، همین! زنگ میزنم بهش و باهاش صحبت میکنم. هرچی میگم مامان جان، اتفاقی افتاده؟ حالت خوبه؟ میخوای بیام خونه؟ میگه نه! فقط فشارم افتاده بود؛ اومدم دکتر. نگران نباش...
آخه چی چیو نگران نباشم!! از سر شب تاحالا همه فکرم مشغوله... بخدا اون اندازه ارزش ندارم که بخاطر من حالش بد بشه...

پ.ن:

1/ امشب بدجوری به صحبت های آرامش بخش و یا قدم زنی هرچند کوتاه با یه نفر احتیاج داشتم... اما نشد... یعنی به 2 ، 3 نفر رو انداختم که بیا بریم چند دقیقه قدم بزنیم اما کسی حوصله نداشت! گاهی وقتها، دل آدمها، موقع احتیاجشون دلگرمی نداره!!

2/ نه اینکه بخوام با کسی صحبت کنم ها! نه! آخه حرفی نداشتم واسه گفتن! فقط بدجور محتاج ِ ی ِ محبت ِ خاص ِ دلنشین بودم! نصیبم نشد...

3/ حالا هرچی هم بپرسن چته؟!! آخه همه ی مشکلات که به چته پرسیدن حل نمیشه! گاهی لبخند یه عزیز... یه قدم زدن ساده... یه ناز و نوازش مهربونانه... یه... آدمو از این رو به اون رو میکنه!

4/ وبلاگ خودمه... دلم خواست بازم خصوصی هامو توش بنویسم...

5/ خدایا شکرت... نمیدونم بخاطر چی... ولی شکرت... اصلن بخاطر همه چی...