کــــ افــــ ه پــــ چــ پــــ چــ

ی کــافــه ی دنـج و راحـت بـرای رفـ ـاقـ ـتــ ...

کــــ افــــ ه پــــ چــ پــــ چــ

ی کــافــه ی دنـج و راحـت بـرای رفـ ـاقـ ـتــ ...

گلدان های به فـ ــاکـ ــ رفته...

درود

یه سری گل و گیاه زینتی بود که چند ماه پیش خریده بودمشون؛ یه سری قلمه ی گیاه زیانتی هم بود که از گلخونه دانشکده برداشته بودمشون و کاشته بودمشون! خیلی بهشون میرسیدم و نگهداریشون میکردم. 1 ماه پیش که بابام اومده بود شیراز همشون رو با هزار تا توصیه و سفارش و نحوه ی نگه داری فرستادم خونمون. هر هفته هم زنگ میزدم و هواشونو داشتم و میگفتم اگه مشکلی دارن سریع بهم بگین! دیشب اومدم خونمون و سریع رفتم سراغ گلدون هام و دیدم ای وااای... نصف گلهام خشک شدن و یه سری هاشون برگهاشون ریخته و بقیه هم داغون بودن!! دوتا شون هم که کلن از بین رفته بودن و اثری ازشون نبود! جنگ و جدلی راه انداختم که نگو. من اونها رو به هزار امید سپرده بودم دستشون اما درست و حسابی بهشون رسیدگی نکرده بودن. گفتم آخه بابا جون آبشون رو سر وقت میدادید... واسشون آهنگ میذاشتید... باهاشون حرف میزدید! بهم میخندن! میگن خل شدی! آخه کی با گلها حرف میزنه!!!
درک نمیکنن... من چند ماه با گلهام  زندگی کردم. شبها واسشون آهنگ گذاشتم. دود قلیون به خوردشون دادم. باهاشون حرف زدم. اما اینا نمیفهمن من چی میگم...
دوباره از اول صبح تا همین الان نشستم پاشون و خاکشون رو عوض کردم و بهشون کود دادم و گذاشتمشون توی گلدون نو!
:.

تیر و تخته و ابزارالات خریدم. فردا میخوام شروع کنم یه گلخونه کوچیک بسازم گوشه ی حیاطمون! طرحش چند وقتی بود تو ذهنم بود اما جدی نبود. وقتی اومدم خونه و اوضاع گلدون هامو دیدم فهمیدم حتمن باید یه جای مخصوص واسه گلهام داشته باشم که بشه درست و حسابی بهشون رسید. از فردا ساخت گلخونه آغاز میشه...

:.

پ.ن:

1/ یه گلدون مرجان داشتم. 2ماه منتظر بودم تا قلمه اش ریشه دار شد (اصولن مرجان ها شانس کمی برای ریشه دار شدن دارن و آدمو ناامید میکنن!!). با همه ی این احوال ریشه داده بود و من خیلی دوسش داشتم. اومدم دیدم تمام برگهاش زرد شده و ریخته... خیلی ناراحت شدم :((






یه فنجون نسکافه ی سرد شده:

بـــانــ و تمشـــ کی: عزیزم !
روزای سختیه !
اما عادت میکنی !!

اولینـــ روز تابـ ـستـ ـونـ ـیتـ ـون ب خوشیـــ ...

درود 

تابستون واسه من از دوران مدرسه و دبستان معنا پیدا کرد. وقتی که آخرهای خرداد امتحانات ثلث سوم رو میدادم و بعد از ۹ماه مدرسه رفتن احساس میکردم دیگه راحت شدم و با خیال خوش ۳ ماه ِ تابستون رو میگذروندم. کلاس تابستونی میرفتم... با بچه ها فوتبال بازی میکردیم... کارت بازی میکردیم... مسافرت میرفتیم... برنامه کودک های تلویزیون رو نگاه میکردیم... فارغ از هر فکر و خیالی تابستون رو فقط به خوشی و سرگرمی میگذروندیم. اوضاع تا دبیرستان هم همین طور بود. فقط تفاوتش این بود که دیگه مثلن برنامه کودک نگاه نمیکردم و فیلم زبون اصلی و صحنه دار و پرنور و از این صوبتا نگاه میکردم. تابستون کنکور هم که میخواستم درس بخونم اما نمیشد. یعنی حسش نمی اومد... 

:.  

کلن تابستون ها واسه من پر از خاطره است... خیلی از خاطرات ِ قشنگم مال ِ تابستونه... 

:. 

تابستون من توی خوزستان یعنی گرمای بالای ۵۰ درجه... شرجی بالای ۷۰ درصد... گرد و خاک... باد شدید... تابش عمود آفتاب... و... 

:. 

ماه رمضون هم که امسال وسط تابستونه...  

:. 

شاد باشید... اولینـــ  روز تابـ ـستـ ـونـ ـیتـ ـون ب خوشیـــ ...  

  

 

 

 

 یه فنجون نسکافه ی سرد شده:

جودی آبوت:عجب بلبشویی این م.م.ل.ک.ت بی صاحاب ما!

 

حاضری زدم! همین...

درود 

دو٬ سه روزه سرما خوردم شدید. حالم خراب اندر خرابه! حس و حال هیچ کاری رو ندارم اما با همه ی این احوال توی این دو روز وقت گذاشتم و با دوستان رفتیم بیرون و نذاشتم مانعی بشه برای گرفتگی حال اونها!
اصولن وقتی آدمها مریض میشن یه جورایی احتیاج به یه حسی شبیه به ترحم از سوی بقیه دارن. آدم مریض دوست داره یکی دور و برش باشه و بهش برسه و از این صوبتا. هرکی یه سرما خوردگی ساده هم تو دوستام میگرفت٬ تا خوب شدنش هر کاری از دستم پیش می اومد انجام میدادم. با این حال هیچکس تو این سه روز نپرسید میخوای بریم دکتر؟! قرص لازم نداری؟! همه تا به آدم میرسن میگن سرما خوردی؟ چیز دیگه ای نبود بخوری؟ سگ تو تابستون سرما میخوره که تو خوردی؟! و... رفتارهای یه سری هم که هی آدمو عذاب میده...

:. 

بی خیال... 

اومدم حاضری بزنم و بگم زنده ام. فقط حس و حال زندگی ندارم. سرما خوردگی رفع شد خدمت میرسیم... 

در تبــ و تابــ رفتنمـــ

درود 

حـــ ذ فـــــ   شــــ د... همین

تصمیمات یهویی!!

بی خبر آمده ام خانه! یعنی همین طور بی دلیل و بدون برنامه ریزی قبلی و از سر تغییر آب و هوا چهارشنبه صبح، بدون خداحافظی از دوستان و حتی اطلاع دادن به خانواده با اتوبوس برگشتم خانه! آدمی مثل من که تصمیماتش یکهویی و غیر مترقبه اند زندگی اش همین است!! یک روز دیدی همین طوری و جهت تنوع تصمیم گرفتم از بالای هتل چمران شیراز بپرم پایین! یا مثلا به صورت کاملن اتفاقی تصمیم بگیرم از دانشگاه انصراف بدهم! آدم (یا شاید هم من)، حال میکند با اینطور زندگی کردن. کلن هیچ چیز به ت.خ.م.ت هم نباشد و هرکاری باب میلت است یکهو تصمیم بگیری و انجام دهی! عواقبش هم هرچه میخواهد باشد...

پ.ن:
1/
چهارشنبه شب رسیدم، فردا دوباره دارم برمیگردم! همین
2/ اینترنت درست و حسابی دم دستم نیست که به همه سر بزنم. میخوام تا فردا که خونمون هستم به وبلاگ های بلاگفا سربزنم... چون وقتی رفتم شیراز دیگه نمیتونم این کارو بکنم!

j'apprends le francais

درود 

عارضم به خدمتتون که این دبیران و اساتید محترم بیش از 8 سال جون کندن تا شخص بنده زبان شیرین! انگلیسی رو یادبگیرم اما نشد. یعنی شد؛ اما به اندازه 8سال خوندن نشد!
با خودم فکر کردم اینطوری فایده نداره. باید یه زبان دیگه رو از پایه یاد بگیرم؛ الان حدود 1 ماهه که میرم آموزش زبان فغانسه!!! در حد سلام علیک و احول پرسی و شمارش اعداد و چه میدونم... شغل... معرفی... علایق و... یادگرفتم. یعنی بیشتر از این هنوز یاد ندادن که یاد بگیرم :) 

احتمالن فرانسه رو با جدیت بیشتری نسبت به انگلیسی دنبال کنم. میخوام برم دانشگاه سوربن :)) 

پ.ن: 

۱/ لامصب زبون مسخره ای هم هست ها!! یه کلماتی داره که آدم ... ِش پاره میشه تا تلفظشون کنه و یادشون بگیره! دیکته اش هم که دیگه هیچی... احمقها یه سری حروف رو مینویسم اما نمیخونن... عند کـ.سخل بازی ان! این استاد فرانسه هه میگفت ژاک شیراک بعد از اینکه رئیس جمهور شده بود، دیکته فرانسه رو گرفت 18 از 20!!! حالا ببین ما چند میگیریم...  

۲/ j'apprends le francais : من فرانسه میخوانم.

ب.ن:  

۱/ نظرات پست قبل رو فردا جواب میدم. امتحان اصول باغبانی دارم و باید برم بخونم...

حبوط در کویر!

طلوع آفتاب امروز، اولین طلوع آفتاب ٢١ سالگیم بود... همین

تغییر فاز!!

 درود

خب جوووووون که میگم شوخی نیست!! یعنی این بشر اینقدر قدرت داره که حال منو از این رو به اون رو کنه!! از یه آدم با افسردگی خیلی خیلی شدید منو میتونه به یه آدم شاد شاد تبدیل کنه! همین کارشه که منو شیفته خودش کرده... جوووووون منه دیگه :)
همین حسین جوووووون ِ من٬ درحال تلاش مضاعف هستند برای اینکه من سیگار و یه سری مسائل دیگه رو کنار بذارم... و طبق قولی که من به ایشون دادم از اول مهر سال آینده دیگه من
سیگاری نیستم. چیکار کنیم دیگه... خراب رفاقتیم

پ.ن:1/ وبلاگ ایشون رو هم میتونید زیارت کنید: حسین جوووووون
2/حالم خوبه... بسیار خوب... به لطف حسین جون

میخوان برام زن بگیرن!!!

درود

امروز همراه با جمعی از فامیل جهت صرف نهار به دامن طبیعت رفتیم! به به...

(جان ِ من صحنه رو داشته باش)
من در حال کُنار* چیدن و خوردن بودم که مادربزرگ گرامی از راه رسیدند!

- خوبی؟ چیکار میکنی؟

- ممنون دادا** . شکر. میگذرونیم.

- خب میخوای چیکارکنی؟

(من که گوشهام دراز نیست؛ میدونستم میخواد دوباره بحث دختر عموم رو وسط بکشه، خودمو زدم به کوچه علی چپ)

- الان میخوام کُنار بخورم دادا. میخوری؟

- الان رو نمیگم. بعدن؟

- بعدن میخوام برم نهار بخورم.

- اذیت نکن بچه. منظورم برنامه ات چیه؟ زن نمیگیری؟

- زن؟ من؟ دادا کنار میخوری؟

- میگم اذیتم نکن. جواب سوالمو بده!

- دادا کی زن میگره؟ همه دختر میگیرن!

(یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت و ادامه داد)

- دیشب با عموت صحبت کردم؛ راضیه. مامانت هم دیروز می گفت از خداشه. بابات هم که مخالف نیست. دختر خوبی ِ ها!

- کی به شما گفت صحبت کنید؟ چندبار آدم باید یه جرفی رو بزنه؟

- ببین؛ من که دیگه جونی تو استخونهام نمونده. یه وقت دیدی شب خوابیدم، صبح دیگه بلند نشدم. میخوام عروسیتو ببینم!

- ایشالا صدسال زنده باشی. ولی مگه الکیه؟ مگه میخوام شلوار بخرم که شما بگید خوبه منم بخرمش؟ بحث یه عمر زندگیه! باید فکر کنم!

آفرین. فکراتو بکن تا فردا بهم خبر بده!

- تا فردا؟

- دستاتو بشور بیا نهار بخوریم. بیا...

 

پ.ن:

1/ *کنار: میوه ی ریز و ترش-شیرین مزه درخت سدر!

2/ **دادا: به گویش محلی یعنی مادربزرگ!!

3/ این مادر بزرگ ما ول کن نیست! پارسال عید اولین بار اومده و صحبت کرد! 6ماه پیش هم گفته بود که توی وبلاگ قبلیم نوشتم! الان بازم شروع کرده! 6 ماه یه بار یادش میوفته واسه من زن بگیره! کلیک هم کرده روی دختر عموم! خب پدر بیامرز، این همه دختر تو فامیل هست؛ یه بار هم یه اسم جدید بگو... اه!!

4/ می بینی تورو خدا اوضاع مارو! یکنی میخواد زن بگیره نمیتونه، یکی نمیخواد زن بگیره، به زور میخوان بندازن تو پاچه اش!!!