درود
از اولش هم زندگی چندان مرفه و روبه راهی نداشتیم. مثل بیشتر آدمها٬ زندگیمون پر شده بود از قرض و قسط های عقب افتاده ی وامها و هزار جور قرض و قوله ی دستی دیگه. از ۷ام ماه به اون ور اسم پول رو نباید جلوی بابام می آوردم. خب نداشت که بده. منم چون نمیخواستم بهشون فشار بیارم٬ زیاد خرج نمیتراشیدم. یعنی کلن با یه سری عقده بزرگ شدم. عقده ی داشتن خیلی چیزها. شاید خنده دار باشه و شاید هم گریه دار؛ اما خب وضعیتم این بود. سال به سال شایدم هر دو سال یه بار یه مسافرت چند روزه داشتیم. اونم یا شیراز و اصفهان بود یا دیگه حداکثر تا تهران! اما وقتی میشنیدم همسایه بغلیمون تابستونا دوبار میرن شمال و سالی یکی دوبار مسافرت خارجه دارن یه جورایی برام عقده میشد. عقده ی خوشی! خب خوشی های بقیه رو که میدیدم و با خوشی های خودم( به اصطلاح خوشی. آخه همه اش یا تماشای تلویزیون بود یا فوتبال تو کوچه!) مقایسه میکردم٬ به خودم و شایدم به خدا میگفتم این چه وضعشه. چرا باید همیشه با حسرت داشتن خیلی چیزها بزرگ بشم!؟! بعضی حرفها رو که به بقیه میگفتم خندشون میگرفت. میگفتن ناشکری نکن. ولی اونا نمیدونستم تو زندگی ما چه خبره و با سیلی صورت خودتو سرخ نگه داشتن یعنی چی! اما حالا... شاید اون عقده های بچگیم... (اون پلی استیشنی که آرزوشو داشتم و گیرم نیومد... اون دوچرخه های کوهستانی که دلم میخواست تو کوچه ها باهاشون دور بزنم و به بقیه بگم ببینید چه بابای خوبی دارم که چی واسم خریده... اون توپ فوتبال ۱۰ هزار تومنی آویزون شده از مغازه ی لوازم ورزشی سر خیابون که دلم میخواست هرروز بردارمش و با دوستام بریم فوتبال... اون عکسهای شهر های خارجی که وقتی نگاهشون میکردم با خودم میگفتم یعنی میشه منم یه روز برم و اینجاهارو ببینم...) فراموش شده باشن. اما یه چیزی رو فهمیدم. زندگی آدمها کمتر پیش میاد تغییر کنه. آدمی که نداره همیشه ندار می مونه و آدمی که داره همیشه داراست! یعنی اگه بخوای از راه حلال از فقر به غنا برسی نمیتونی!! حالا هرچقدر هم از امید و آرزو و چه میدونم آینده صحبت کنیم و بگیم به آینده امیدوار باش و آینده ات رو بساز و خدا خودش همه چی رو درست میکنه... چه فایده... حرف منو اونی که کشیده باشه میفهمه... اما اونی که تو زندگیش نداشتن رو تجربه نکرده٬ فقط میتونه حرف ِ قشنگ بزنه... درکش براش ممکن نیست...
آی خدا... حرفامو نذار پای ناشکری... درد و دل بود... فقط خواستم به اونایی که رو ظاهر آدمها قضاوت میکنن بگم منم با عقده بزرگ شدم. طعم ِ تلخ ِ نداری رو هم چشیدم. الانم دارم با زندگی میسازم تا بلکه به احتمال ۱ در میلیون بسازمش...
پ.ن:
۱/ به قول یه رفیقی آدم نباید جیک و پوک زندگیش رو تو وبلاگش بنویسه! چون ممکنه ازش سوءاستفاده بشه... منتهی من فکر نمیکنم با فهمیدن مشکلات زندگی مردم بشه ازشون سوءاستفاده کرد!!! در هر حال قبلن گفته بودم٬ بازم میگم. من با خوانندگان وبلاگ مشکل ندارم که خصوصی ننویسم و از این صوبتا...
یه فنجون نسکافه ی سرد شده:
فریبا: مهرتو به همه هدیه کن ولی عشقتو به یک نفر...این خیلی مهمه!
فرزاد کافه چی وبلاگستان ما عقده هایت چه دوست داشتنی بود !
واقعا نمی فهمم داستان این زندگی چیه فرزاد.
تو پول نداشتی ولی ظاهرا خانواده خوبی داشتی.
بابای من که یه جراح تقریبا متمول بوده، اینقدر زود ما رو تو این دنیا تنها گذاشت که هیچی ازش یادم نمیاد!!!
نمی دونم. یه جوری هر دوتاش ناجوره. تو زندگی هر کسی نگاه کنی، یه مشکلی داره دیگه.
نوشته های تلخی بود. نمی دونم چی بگم!!
اتفاقا" چه نوشته ی ملموسی بود ...
هرکس تو زندگیش یه عقده هایی داره ... یکی بیشتر یکی کمتر
این پستت رو وقتی میخوندم یه آهنگ از ژوآن بائز هم روشن بود...تاثیر نوشته هات رو بیشتر کرده بود...!
به نظر من اینا که نوشتی اصلا عقده نیستن... اینو یادت باشه همیشه چه توی افسانه ها چه توی واقعیت زندگی اون آدمهایی موفق ترن و سرنوشت جالب تری پیدا میکنن که توی زندگیشون سختی کشیده باشن...و به رویاهاشون فکر کرده باشن..نه آدمایی که توی بی نیازی کامل ؛ خورده باشن و خوابیده باشن...و فقط تفریح الکی کرده باشن .هیچ فکر اضافه ای رو هم نکرده باشن...اینجور آدما قدر تک تک چیزایی که دارن رو هیچوقت نمی دونن.نگران نباش.من به تو ایمان دارم.تو حتما آدم جالبی میشی.در آینده ای نه چندان دور.وقتی که بزرگتر شدی و به اوج و غایتت رسیدی.اونوقت میفهمی که چقدر شایسته ی بودنه شخصیت اول ماجرای یک کتاب میتونی باشی.
خوشحالم که بهم ایمان داری...
می دونی...خیلی از این نوشتت لذت بردم!
احساس کردم زندگینامه ی یه نویسنده رو دارم میخونم...!
همه ما با نداری بزرگ شدیم.نداری پول.نداری محبت نداری آرامش نداری پدر یا مادر...
حالا خودت قضاوت کن .کدوم نداری بدتره!!!
این پستت و که خوندم تمام خواسته های بچهگیم یادم اومد! از همه سختترش میدونی چیه؟ اینه که اگه به اصطلاح این آدما که من اصا حالیم نمیشه تمکن مالی داشته باشی ولی ازش هیچ استفادهای نبری! یا بهت ندن که استفاده کنی! حالا اون جنبه عاطفی که تو دوران بچگی نیاز داشتیم هیچی! این چیزا وقتی برایمن عقده شدن که میدیم اون چیزی که حق من بود نصیب کس ِ دیگه ای میشد!که گرچه هنوز هم به یه صورت دیگه اس. تو شاید حداقل از نظر مالی داری قصهاتو میگی (قصه که میگم همین مشکلاته) ولی از هر لحاظی حساب کنی خیلی چیزا رو نمیشه برگردوند.
من حسرت چیزایی که نداشتم ، زیاد اذیتم نمیکنه اما وقتی یاد چیزایی که داشتم و ازم گرفتن یا از دس دادم میفتم دیوونه میشم
من همه این چیزایی رو که میگی با تمام وجودم حس کردم. اینکه بعد از دهم ماه دیگه هیچ پولی نداشتیم، این که یه وقتایی آخر ماها به جای غذت نون و پنیر خوردیم، اینکه حسرت داشتن خیلی چیزارو داشتم (مثل یه عروسک که حرف میزد و من هیچوقت نداشتم و دیگه ام ندارم) ولی بازم یادش بخیر!
کاشکی همیشه اینا باشه ولی در عوضش مامان و بابامم همیشه باشن.
چیزی ندارم بگم!!
با اینکه دلم میخواست خیلی حرفا بزنم!!
نتونستم چیزی نگم!
گاهی آدم به این نتیجه میرسه که بهتره خودشو بزنه به دیوونگی!
تا نبینه و نشنوه و احساس نکنه!
اینکه اونبار گفتم از یه دید دیگه نگاه کن منظورم همین بود!
کلا دیوونگی چیز خوبیه!!
آلزایمر هم بگیریم که دیگه عالی میشه!!
خب... میتونم درکت کنم یه جورایی
اما خانواده خوبی دارم.... آدما بعضی وقتا نداره ندارن بعضی وقتا معمولی بعضی وقتا دارا
البته این دارایی هم بستگی داره
این چیزایی که گفتی نمیشه گفت عقده نیس
همه آدما عقده این.... شاید نباشن اما بلاخره یه روز میشن
منم خانواده ام یه جورایی اینطورین واسه همین یادگرفتم با ماهی ۱۰۰-۸۰ که از بابام میگیرم کارامو میکنم...... خیلی چیزا دوس داشتم که الان دارمشون و هیچکدومم مامانو بابام برام نخریدن
و به این افتخار میکنم
اگه هیچ عقده ای نداشته باشی مطمئن باش هیچی نمیشی
چون باید حسرت یه چیزی بمونه دنبالت تا واسه جبرانش بری دنبال چیزای بهتری و کلا به جایی برسی که به بهتر از اون برسی
همیشه آدما یه فرقی باهم دارن دیگه
چه مادی چه عاطفی
همه چه:)
همه چه= همه چی

ممنون بابت راهنمایی
خیلی وقته خواننده وبتم از اون اولیه که تو بلاگ اسکای زدی اومدم وبت یه چند سری هم به بلاگفات سر زدم
میدونم از وب من خوشت نمیاد و اصن سیستمش واست باز نمیشه
اینطوری بهتره
بعضی چیزا تو بچگی می مونن. اونایی بدترن که تو بزرگسالی به وجود می آن. انگار هرچی بزرگ تر می شی شکننده تر می شی.
خیلی چیزا تو بچه گی ما نبوده که دوست داشتیم باشه.... شاید عقده کلمه زیبایی براش نباشه...
ولی با تمام عقده های کودکی و با تمام نداری هاش من بازم دوست دارم که برگردم به کودکیم...
به تو کوچه بازی کردنا و سر زانوهای سیاه و کثیف شده و قیافه ژولیده و یه تلویزیون ۱۷ اینچ سیاه و سفید برای کارتون دیدن...
من تمام نداری های گذشته رو به دارایی های الان ترجیح می دم! ( اینو بدون اغراق گفتم)
کاملا درکک میکنم چی میگی چون خودمم اینجوری بودم.
ولی مشکلاته اون موقع رو به الان ترجیح میدادم.
آخه اون موقع داداشم حالش خوب بود هنوز.
خدا شفا بده انشاالله...
ما که زدیم به بی خیالی..هر چی میخواد بشه..خسته شدم از فکر نکردن به نبودن ها...
90 درصد آدمهای وبلاگستان طعم خیلی نداریها رو نچشیدن . نفهمیدن حسرت کشیدن یعنی چی . همیشه هم خواستهها و دردهاشون از سر شکمسیری بوده . بیشتر دقت کنی خوب مشخص میشه .
emroooooooooooz vaght kardan kole veblogeto khooondam oooon ghesmatayi ke nakhooonde booodamo migam afzayeshe afzoooneye no mobarak


nemigam hamdardim kilisheiye!vali khob koli az khannandehat mese khodetan va hanoooooz tooodeye mardome aaame ke mese ma hastan
ziyadan
rastii farsi nadashtam ke fingilish shod bebakhshin
درسته...همه ی ما یه خواسته هایی داشتیم
اما
همیشه ما به نداشته هامون بیشتر توجه می کنیم تا به داشته ها
وقتی نداری خیالت راحت ِکه نداری !
ولی نابود می شی وقتی داری و نمی تونی ازشون استفاده کنی ...
نداری محبت هم که بماند .
الان ترجیح میدم به جای حرف های قشنگ زدن سکوت کنم!
همدرد زیاد داری نمیخواد زیاد خودتو ناراحت کنی یکیش خود من .
میدونستی وقتی ناراحتی یا دلت از یه چیزی پره مطالبت بد جور به دلم میشینه ؟
آنچه از دل براید... لاجرم بر دل نشیند...
جای سکوت می تونم اینو برات تعریف کنم:
از یه خانواده ی متوسط متمایل به مرفه میام.دو تا بچه ایم که الان یکیش شدیدا مقاومت می کنه در برابر بچه دار شدن چون معتقده تا وقتی توان مالیش رو نداشته باشه که همه چیز برای بچه اش فراهم کنه بچه دار شدنش جنایته!معتقده در کودکی این جنایت در حق خودش صورت گرفته و برای همین عقده ای شده!
بچه ی دیگر معتقده از نظر مادی کاملا تامین بوده.واقعا نمی تونه حتی به یک مورد هم فکر کنه که داشتنش براش آرزو شده ولی فراهمش نکردند!
در حالی که هر دو از یک خانواده ایم با یک سطح مالی واحد و مشخص!!
این فقط یک مورده.گمونم نوع نگاه ما مشخص می کنه چقدر محرومیت بکشیم یا چقدر در رفاه باشیم
به به چه معروف شدم من!!!!
من معنیه نداری رو تا حالا نفهمیدم...ندار بودن به پول نداشتن نیست!
به این فکر کن که تو جیبت پر پوله دور و برت پر از چیزای مختلف اما دل خوش سیری چند؟هفته ای یه بار هم پدرتو نمی بینی...چرا؟چون داره واسه ی بچه هاش تلاش می کنه...پول در میاره!
کلی پول داری وقت نداری هر سال بری یه مسافرت درست و حسابی...اینا همه عقده اس!
یادم نمیاد با پدرم در روز بیشتر از سلام علیک صحبت کرده باشم!درد دل که دیگه بحثش نیس...تا میای یه چیزی بگی یه چک پول میزارن تو جیبتو و خلاص...
هیچکی نیس بگه خرت به چند؟زنده ای؟نیستی؟
زنده بودن به نفس کشیدن نیست!
من از نظر مالی تو رفاه کاملم...اما از چیزایی که دارم هیچ لذتی نمی برم...چه فایده وقتی...
تلاش من برای زنده موندن منحصر شد به نفس کشیدن...با همین تلاش اندک سال هاست که زنده ام!از چیزایی که داری لذت ببری کافیه...هر چند کم باشه!
سلام
اولین باره میام اینجا مطلبتو خواندم
نمیخوام حرف مزخرف بزنم
من درکت نمیکنم اما خوشبختی و شادی تو دل نه پول و مسافرت
با بهترین آرزوها
دلم می خواد خیلی چیزها بگم اما به نوشته در نمیان
... من کاملا می فهمم با سیلی صورت خودتو سرخ نگه داشتن .. شاید باورت نشه.
ولی خو ... اینطوری فکر کن که شاید اگه تو از بچگی یه مرفه بی درد الان اینی نبودی که هستی ...
ببین درسته که همیشه یه سری مشکلات تو زندگی افراد هست ، اما به این فکر کن که تو یه آدم با درک و فهم فوق العاده ای و همین خیلی مهمه. این مشکلات رو هم خب ... نمیدونم چطوری از دید با حکمت بهشون نگرم
سلام...می دونی فرزاد جان ...این بهترین پستی بود که گذاشتی تا الان...هر چیزی که واقعیت ها رو بررسی کنه خیلی زیبا خودشو تو دل جا می کنه...
چند تا خوبی داره....البته اینایی که گفتی عقده نبودن....یه آرزوی دور از دسترس بودن...فداکاری تو برای نداشته های بابا بود...مهم محبت آدماست...خوبیش اینه که میگذره واز یاد آدم می ره...خوبیش اینه که می دونستی نیست ومراعات می کردی....خوبیش اینه که به خودت قول میدی واسه بچه خودت بهترینها رو جمع کنی...خوبیش اینه که سعی می کنی داشته باشی تا شرمنده بچه ات نباشی....خوبیش اینه که یه عمر تلاش میکنی که کسی واسه خاطر آرزوهاش چشماشو به آسمون ندوزه .....
اگه داشتیم اینی نبودیم که الان هستیم....درک هم نمی کردیم که نیست...
برات آرزوی خوشبختی دارم هر چند هم که هستی...منو یاد خودم انداختی...
ممنون از لطفت...
گاهی گمان نمیکنی ولی میشود
گاهی نمیشود که نمیشود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود
گاهی گدای گدایی . بخت نیست
گاهی تمام شهر گدای تو میشود...!
خدارو چه دیدی؟
شاید روزی تمام شهر گدای تو شد!!!!!!!
شاید...
زیبا بود.
گفتم، بازم میگم وبلاگ خودته هرچی دوست داری توش بنویس.بیشتر آدما با عقده بزرگ شدند.منم 3 ساله عقده بابا داشتن دارم.
خدا رحمتش کنه...
خیلی خاطره ها همین گونه هستند!
آدم می تواند دوباره زنده شود
منم عقده های کودکیم رسوب کرده و از بین نمی ره! آخه هنوزم بی پولیم.
فرزادجون امشب شب آرزوهاست.من برات دعا می کنم تو هم ما رو یادت نره.
فکرکنم عقده بستنی هم داشتی
ایناعقده نیستن چیزهایین که هرکسی توزندگیش داره فقط باقالبهای متفاوت.
آقا جان دست دلم را بگیر... همان که توبههایش مایه خنده فرشتهها شده... همان که هیچ آبرویی ندارد پیش خدا... همان که هنوز به عشق جمعههایت زنده است... همان که دیشب برای آخرین بار توبهاش را ریختم توی جعبهای از امید و دادمش دست فرشتهای که برساندش دست خدا... روی جعبه نوشته شده بود...
«آهسته حمل کنید، محتویات این جعبه شکستنی است».
لطفاْ در را آهسته ببندید .
چقدر افکارتون آشناست .
ما منتظر خرید شما هستیم .